ماه رو نشونه بگیر

رخوت و صبر و شک و تردید و هرچی که اسمشه رو کنار بذار و از خودت بپرس چطور برنامه شش ماهه خودم رو در یک ماه انجام بدم؟
احتمالا شکست بخوری و نتونی بهش برسی اما از کسی که قبول کرده برای رسیدن به این هدف شیش ماه یا یک سال زمان لازمه فرسنگ ها جلوتری.
به قول اون ضرب المثل معروف که میگه: ماه رو نشونه بگیر، حتی اگه بهش نرسی، حداقل بین ستاره ها فرود میای.
تعیین هدف چالش برانگیز و شفاف عملکرد رو به شکل معناداری بهتر میکنه.

Shoot for the moon. Even if you miss, you'll land among the stars

You deserve more than this

“If you're going to try, go all the way. Otherwise, don't even start. This could mean losing girlfriends, wives, relatives and maybe even your mind. It could mean not eating for three or four days. It could mean freezing on a park bench. It could mean jail. It could mean derision. It could mean mockery, isolation. Isolation is the gift. All the others are a test of your endurance, of how much you really want to do it. And, you'll do it, despite rejection and the worst odds. And it will be better than anything else you can imagine. If you're going to try, go all the way. There is no other feeling like that. You will be alone with the gods, and the nights will flame with fire. You will ride life straight to perfect laughter. It's the only good fight there is.”

#Charles_Bukowski

یاداشت روز آخر

با این که دیشب دیر خوابیده بودم صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. خیلی خوابم میومد اما یه قهوه گذاشتم و ناشتا خوردم. صبحانه رو داشتم میخوردم که تلفن زنگ خورد و یه قرار مصاحبه کاری برای فردا فیکس کردم. نشستم پای کار. اول نمودارهامو بررسی کردم. بعد کلی ویدئو آموزشی دیدم. نهار رو زدم و بلافاصله بعدش رفتم پیاده روی. دوباره اومدم خونه و نشستم پای ویدئوهام. خسته که شدم یه پادکست گوش دادم در مورد زندگی و کار در وضعیت ابهام. خیلی مفید بود. کلی فایل زبان گوش دادم. این کارو دوست دارم چون راحته. فایل رو پخش می کنی و رو کاناپه دراز میکشی و به سقف نگاه میکنی در حالی که داری گوش میدی و آنالیز میکنی. خیلی راحت. برعکس مهارت خوندن که باید بشینی، ربط کلمات به هم رو بفهمی، تلفظ درست رو دربیاری، کلماتی که بلد نیستی رو سرچ کنی و هزار دنگ و فنگ دیگه. واسه همین مهارت خواندن و درک مطلب متون همونطور که از اسمش پیداست یه چیزی تو مایه های ریدینگ و ریدنه. باید بیشتر روی این مهارت تمرکز کنم. واسه چند تا موقعیت شغلی دیگه رزومه ارسال کردم. برای ناهار فردا ماکارونی پختم. آخه فردا روز باشگاهه. کتاب تکنیک ها و مهارت های فروشندگی کریس کرافت رو هم تموم کردم. از ساعت هفت به بعد هم موتور رو برداشتم و رفتم یخورده کار کردم. کلا امروز خیلی مفید بود. دوباره دارم بر میگردم به روزهای اوجم.

با احتساب امروز، سی و یک روزه که دارم کارای روزانمو می نویسم. این ماه، ماه خیلی سختی بود. کلا از مسیری که داشتم خارج شده بودم و درگیر سفر و جشن و خرید و فروش و این داستانا بودم. تصمیم گرفتم ادامه ندم. این نوشتن ها خیلی بهم کمک کرد تا یه سری چیزها رو بفهمم. اول این که اگه تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم و یه روتینی داشته باشم حتما از پیش بر میام. اینو توی ورزش هم به خودم ثابت کردم. این حس خوبی بهم میده. این که تا حدی روی خودم کنترل دارم. دوم بخشی از زوایای زندگیم که برام مشخص نبود برام پر رنگ تر شده و بخشی دیگه که تاثیری رد زندگیم نداشته سعی کردم خودم کمرنگشون کنم. دید خیلی خوبی به زندگیم داد. یادمه پارسال یکی از دوستانم نرم افزار حسابداری رو بهم معرفی کرد که میتونستی ریز درآمد و مخارجت رو بنویسی و گزارشات با دسته بندی های مختلفی ازش بگیری. من یازده ماه دقیق تا هزار تومن رو توش ثبت کردم. خیلی دید خوبی بهم داد. فهمیدم کجا زیاد خرج میکنم و کجا کم. در مشکلات پس انداز و سرمایه گذاری هام بهم کمک کرد. اما اما اما نهایتا از یه جایی به بعد فهمیدم که تایم و انرژی و تمرکزی که داره ازم میگیره با نتیجه ای که برام میاره همخوانی نداره. اون مدیریت مالی که من از اون نرم افزار باید دریافت میکردم رو گرفتم. بقیش دیگه هدر دادن زمان بود. الانم همین اتفاق داره برای این یاداشت های روزانه می افته. کلی درس ازش گرفتم اما خیلی زمان، انرژی و تمرکز منو میگیره. احتمالا ماهی یک یا دو بار بیام و بنویسم. اما مفصل و تمیز و با آگاهی. نه این که آخر شب قبل خواب با ذهن قفل شده بنویسم که فقط نوشته باشم.

امروز بعد از بیش از یک ماه کتاب کار عمیق رو دست گرفتم نصفشو قبلاخونده بودم و خلاصشو گذاشتم. بقیشم دوباره شروع کردم بخونم. همین تلنگری شد که این وبلاگ داره از من تمرکز میگیره. تمرکزم رو واقعا برای جای دیگه بیشتر نیاز دارم. ضمن این که باید روتین های مفیدتر و کارآمدتری در خودم ایجاد کنم.

حرف زیاد دارم بنویسم اما ساعت از دو صبح گذشته و مغزم دیگه یاری نمیکنه. دارم از خواب میمیرم ولی میدونم تا برم تو رختخواب مثل همیشه و هر شب این فکرا میاد به سرم که شاعر بسیار زیبا بیان فرمودند:

هر چند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله، رخ و چو سَرْو، بالاست مرا
معلوم نشد که در طَرَب‌خانهٔ خاک نقّاشِ ازل، بَهرِ چه آراست مرا؟

فکر میکنم و باز فکر میکنم و هی از این شونه به اون شونه میشم و با خودم تکرار میکنم:

ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی
این جا ز می و جام بهشتی مِی ساز کآن جا که بهشت است رسی یا نرسی

هی میخوام خودمو اینطوری گول بزنم و بخوابم اما باز نمیشه و هی این ابیات تو ذهنم میچرخه:

آورد به اِضطرارم اوّل به وجود جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود زین آمدن و بودن و رفتن مقصود؟

و این لوپ و چرخه بی پایان، هرشب، قبل از خواب تکرار میشه، تکرار میشه و تکرار میشه ...

یاداشت روز سی ام

سی روز دارم مینویسم. اولین چیزی که باید تغییر بدم زمان نوشتن هست. اغلب آخر وقت میام و چند خط می نویسم که از فرط خستگی درست یادم نمیاد چه کارهایی کردم و چه کارهایی نکردم و چه کارهایی باید میکردم و چه کار هایی نباید. الان که مغزم تقریبا قفله فردا بیشتر بهش فکر میکنم. صبح بیدار شدم و رفتم یه مصاحبه کاری. همه چی داشت خوب پیش می رفت تا این که آبدارچی شرکت چایی آورد. آقایی که با من مصاحبه میکرد آبدارچی رو معرفی کرد و گفت ایشون یکشنبه هستن. البته فردا دوشنبه میشن. ما چون اسمش سخت بود با توجه به روزی که در اون هستیم اونو صدا میکنیم. هار هار خندید. از آبدارچی که یک پسر افغانستانی بود پرسیدم اسمت چیه؟ در حالی که داشت قندون رو میذاشت رو میز یه نگاه به مدیر کرد و با شرم و خجالت بسیار زیاد گفت عبدالحسیب. من که دیوونه شده بودم از این صحنه و شوک بودم که چطور میشه با یه انسان اینطوری رفتار کرد نتونستم چیزی بگم. لال شده بودم. فقط داشت میرفت بیرون گفتم اسم خیلی قشنگیه. آقای مدیر گفت اینجا فضای خیلی مثبت و دوستانه ای وجود داره و داشت چرت و پلا میبافت که تازه فهمیدم کجام و کی ام. گفتم انتظار دیسیپلین بیشتری داشتم از مجموعه شما. انتظارم یک محیط حرفه ای و رفتارهای حرفه ای بود به جای دوستانه. خیلی جا خورد. ادامه دادم زیرپا گذاشتن کرامت انسانی آدم ها اسمش فضای دوستانه نیست. حداقل برای من اینطوریه و کلی با هم بحث کردیم. هر چی بیشتر بحث میکردیم بیشتر به بیشعوریش پی می بردم. دیگه سکوت کردم تا بحث بخوابه بتونم فرار کنم. نصف روزم به خاطر این مصاحبه لعنتی هدر رفت.

اومدم خونه و ناهار رو زدم و نشستم پای کار تا عصر. رفتم بیرون یه قدمی زدم و یه هوایی تازه کردم. این پیاده روی رو باید تو برنامه روزانه بگنجونم. خیلی حالمو بیهتر میکنه. ناهار فردا رو درست کردم. رئیس اومد شام خوردیم و یه فیلم دیدیم. دیگه مغزم یاری نمیکنه. بقیش برای فردا

یادداشت روز بیست و نهم

صبح از نمایندگی تماس گرفتن که ماشینتون اومده. سریع آماده شدم و راهی شدم. تو راه یک کارشناس هماهنگ کردم که بیاد ماشین رو کارشناسی کنه. با مترو رفتم و یه تیکه هم تاکسی سوار شدم. بارون زده بود و خیابونا قفل بود و من باید هرچه سریعتر خودمو میرسوندم. به راننده تاکسی گفتم حالا که من عجله دارم خیابونا قفله. گفت عجله نکن. خبری نیست. تلنگر خیلی بزرگی بود. به قول شاملو یگانه بود و هیچ کم نداشت. خلاصه که تا ظهر کاراشو کردیم و ظهر تحویل گرفتم. بنزین نداشت رفتم بنزین بزنم. مسئول جایگاه گفت مبارک باشه معلومه صفره. یه شیرینی واسه ما بکش. منم سی تومن بیشتر کشیدم. خیلی خوشحال شد. منم خیلی خوشحال شدم که اون خوشحال شده. چون سی تومن الان واقعا پولی نیست اما من واقعا این ماه هرچی داشتم و نداشتم گذاشتم واسه این کار و کاملا خالی شدم. امروز روز باشگاه بود. حسابی غذا خوردم. رفتم یخورده ماشینو تر و تمیز کردم. بارون زده بود داغونش کرده بود. بعد هم یه قهوه سنگین خوردم و رفتم باشگاه. تو باشگاه هر کی منو میدید میگفت عههههه کوتا کردی. مبارک باشه. خیلی تعجب می کردن. البته من خودم هم الان تو آیینه نگاه میکنم تعجب میکنم. هنوز خودم عادت نکردم. سه سال بود خودمو این شکلی ندیده بودم. اومدم خونه غذای فردا رو درست کردم. لباس ها رو از رو بند جمع کردم و تا کردم. رئیس اومد شام خوردیم. من نشستم پای چارت و معاملات هفته پیش رو کامل بررسی کردم. فردا باید یه گزارش به فرهاد بدم. فردا کلی کار دارم اوه اوه...

یادداشت روز بیست و هشتم

پنج شنبه ها و جمعه ها معمولا بیشتر میخوابیم و من معمولا زودتر بیدار میشم. چای میزارم تا رئیس بیدار بشه. بعد از خوردن صبحانه، رفتم و یخورده کار کردم. اومدم خونه و دیدم که رئیس واسه ناهار آش درست کرده. بعد از پنج سال و نیم زندگی مشترک، برام آش درست کرده بود و باید بگم بسیار عالی شده بود. من که خیلی گرسنه شده بودم تا سر حد مرگ خوردم. بعد هم یه فیلم جنایی دانلود کردم و دیدیم. عصر هم با یکی از دوستان و همسرش و پسر کوچیکش رفتیم ده ترکمن. جمعه ها رو دوست دارم. وقت خیلی خوبیه برای لذت بردن و وقت گذرندن با خانواده. شام برداشته بودیم. توی یه آلاچیق نشستیم که چهار طرفش باز بود. هوا خیلی سرد بود. ذغال خریده بودیم. سه طرف آلاچیق ذغالا رو روشن کرده بودیم که گرم بشیم. همه چی خوب بود تا این که برف شروع به باریدن کرد و اریب میزد توی آلاچیق. دیگه نمیشد نسشت. سریع شامو زدیم و اومدیم خونه. تقریبا همه لباس ها بوی دود گرفته. من رفتم حموم و اومدم. رئیس لباسشویی روشن کرد و خودش خوابید. منم اینا رو پهن کنم و بخوابم. عاشق بوی دود و آتیشم. نمیدونم چرا. کلا میریم کمپ یا خارج شهر من میرم سراغ آتیش. ترکیب بوی دود، بوی پهن گوسفند در حالی که یه نم بارون بهش زده و بوی کاهگل خیس روستا منو روانی میکنه. حالا تصور کن تو این فضا یکی یه نون از تنور چوبی و ذعالی بکشه بیرون و یه ماست پوستی بکشه روش و بده دستت. واقعا اون لحظه هست که دیگه هیچی از دنیا نمیخوای. خاطرات تار و دوری که قبل از هفت سالگی دارم. خونه کاهگلی مادربزرگ، تنور، گوسفند، روستا، نم بارون، گنجشک، ایوان، جوب آب وسط کوچه و ...

هفته خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. این هفته رو با یک بیت از شعر حافظ به پایان می بریم که می فرماید:

من که از آتش دل چون خم می در جوشم مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم

یاداشت روز بیست  هفتم

صبح زود بیدار شیدم با رئیس رفتیم دفتر خونه کارای وکالت رو انجام دادیم. بعد هم رفتیم یه نمایندگی و واسه خرید ماشین بیعانه دادیم. سر یه دوراهی قرار گرفته بودیم امروز. با دادشم مشورت کردم. ولی کلا یه چیزی یادم اومد. میگه زندگی نزیسته ارزش زیستن نداره. ما هم که دفه اولمونه داریم زندگی میکنیم. پس نگران انتخاب ها نباید باشیم. ما انتخاب کردیم و اون انتخاب رو داریم زندگی میکنیم. الان خوابم میاد بعدا باید بیشتر در این مورد حرف بزنم. بعد رفتیم آش نیکو صفت و به یاد قدیم دو تا کاسه آش خوردیم. امروز یخورده با موتور کار کردم. بعد هم رفتم آرایشگاه و موهامو بعد از سه سال کوتاه کردم. نمیدونم زندگی من تراژدیه یا کلا همه آدما همینن. به قول شاعر که میگه به هر حال تو می بایست انخاب می کردی، میان سبزه ای که می شکفت و زرده ای که در میانت بود. دو تا فیلم و یه شام و الانم خواب. تا فردا چه زاید باز

یاداشت روز بیست و ششم

دیشب که خیلی پر خوری کرده بودم تصمیم گرفتم یه فست شونزده ساعته برم. این شد که وعده صبحانه رو اسکیپ کردم و تا ظهر و دو ساعت قبل باشگاه چیزی نخوردم. بعدش هم رفتم باشگاه. ترکوندم مثل همیشه. باشگاه خیلی حالمو خوب میکنه. کلی انرژی داشتم اومدم خونه. سه تا معامله ی دیروز هم که باز کرده بودم توی سود بود. واسه همین حالم خیلی خوب بود امروز. وعده بعد باشگاه رو خوردم. موتور رو آتیش کردم و دو تا دمبل قرضی داده بودم به خواهرم. رفتم ازش گرفتم و بردم برای امین که ورزش رو شروع کنه. آخه شرایط رفتن به باشگاه رو نداره. دوست دارم همه اطرافیانم این حال خوب بعد از ورزش رو تجربه کنند. با دوستانم کمی خوش و بش کردیم. به قول شاعر میگه دوستانی دارم بهتر از آب روان. خرید کردم و سریع گازشو گرفتم به سمت خونه. از اونجایی که گرسنم شده بود دوباره غذا خوردم مثل یک خرس و نشستم پای چارت. دیگه فک کنم از فردا باید کم کم شروع کنم دوباره به رزومه فرستادن. راستی کتاب فروش و مارکتینگ رو امروز جلو بردم. تقریبا نصف شده. یه پادکست گوش دادم و چند ترک فایل زبان. کلا امروز خیلی مفید بود واسه همین حالم بسیار خوب. تا فردا چه زاید باز

یادداشت روز بیست و پنجم

امروز صبح با رئیس رفتیم سرای ایرانی. یه جاروبرقی خریدیم. بستم پشت موتور و سه تایی اومدیم خونه. من و رئیس و جاروبرقی. بعد هم یه مینی سریال و یه انیمیشن دیدیم. اینروزا اینقدر استرس داریم میکشیم که فک کنم یه روز لش طوری حق هر دو تا مون هست. راستی کلی بازار رو رصد کردم. چند تا معامله باز کردم. مدیریت سرمایه جدید و کاهش ریسک باعث شده تعداد بیشتری بتونم معامله باز کنم. این روزا که درگیر خرید و فورش ماشین هستم استرس زیادی رو دارم تحمل میکنم. کار خیلی زیادی نمیتونم بکنم. امیدوارم هر چه زودتر زندگی به روال طبیعیش برگرده.

یادداشت روز بیست و چهارم

صبح لباس گرم پوشیدم رفتم صرافی. مقداری طلا داشتم که خواستم نقد کنم. با قیمت خوبی بر نداشت. از این یارو اصلا خوشم نمیاد اما چون از خودش خریده بودم گفتم خودش بهتر میخره. آدم خیلی بیشعوریه. نه به خاطر حساب و کتاب بلکه به خاطر حرفایی که میزنه و رفتارهایی که داره. یه کارمند مظلوم خانم داره. اوندفه که رفته بودن ازش سکه بخرم گفتم واسه روز زن. گفت مگه زن داری گفتم آره. گفت آدم به خاطر یه لیوان شیر نمیره یه گاو بخره‌. با دو تا مرد دیگه ها هار خندیدن و اون طفلک اصلا به خودش نیاورد که اصلا شنیده. حال آدم بد میشه با این بیشعورهای پولدار هم کلام میشه. آدمایی که فکر میکنن با پول همه چیو میشه خرید. ولی واقعا شعور، اخلاق، ادب، پشتکار، دانش و خیلی چیزای دیگه رو با پول نمیشه خرید.

ظهر ماشینو بردم یکی از این شرکت هایی که ماشینت رو کارشناسی میکنن و میخرن. شب قبل وقت گرفته بودم. سیستم خیلی حرفه ای داشتن. واقعا از نو برخورد بگیر تا روند اداری، فوق العاده بود. در حد اروپا. ماشین رو فروختم. همونجا هم تحویل گرفتن. بعد هم برام اسنپ گرفتن تا خونه.

دیگه عصر شده بود. موتور رو برداشتم. یه چند ساعتی کار کردم و برگشتم خونه. رئیس به مناسبت روز مرد کباب سفارش داده بود. برنج هم خودش گذاشته بود. دستامو تمیز شستم و نشستم با نهایت لذت و با دست چلو و کباب روز مرد رو خوردم. کلا با دست غذا خوردن یه چیز دیگست. دوست داشتم همیشه با دست غذا بخورم. گوه تو این مدرنیته و تمدن. خستم اعصاب ندارم

حرف زیاد دارم اما دارم با گوشی مینویسم. سختمه و خوابم میاد. فردا حرفای امروزمو ادامه میدم. شاید

یادداشت روز بیست و سوم

دیشب هماهنگ کرده بودم یکی بیاد ساختمون رو تمیز کنه. صبح یکم قبل از این که بیاد بیدار شدم. صبحانه رو زدم. یه جوون مودب خوش تیپ اومد. سریع مشغول کار شد. منم ماشین رو سریع یه دسمالی کشیدم و بعضی جاهاش که خط و خش داشت پولیش کردم. بعد ماشین رو بردم جلو یه خونه با کلاس. چند تا عکس بسیار خوب ازش گرفتم. ترفند های فروشه دیگه. اینو داداشم بهم یاد داده. خلاصه با همکاری و نظر داداش آگهی کردم. ناهار رو زدم. همیطوری که روی مبل لم داده بودم و منتظر تماس بودم دیدم چقدر خستم. حوصله باشگاه هم نداشتم. گفتم فردا میرم. سگ تنبلی داشت روم دراز میکشید و در گوشم زمزمه میکرد که دوشنبه ها باشگاه خیلی خلوته. نمیخواد بری و از این داستانا. تلگرام رو باز کردم و دیدم دوستم رضا از خودش عکس گذاشته با لباس ورزش تو باشگاه. یهو انگار پرت شدم وسط باشگاه و کلی انرژی گرفتم. سریع بلند شدم یه قهوه درست کردم و رفتم باشگاه. از این بابت از رضای عزیز کمال تشکر رو دارم.
اومدم خونه و دوباره رفتم سراغ آگهی. دیدم اینطوری ماشین فرو نمیره. یه سری سایت هستم ماشین رو ثبت میکنی و میبری رایگان کارشناسی میکنن و برات مشتری پیدا می کنن. خلاصه که تو یکیشون ثبت نام کردم. بلافاصله تماس گرفت. وقت تعیین کرد. فردا باس برم برای کارشناسی خلاصه. امیدوارم یه قیمت منصفانه بده که بتونم خوب بفروشم. سریع هم ماشین جدید رو بگیرم و فکرم آزاد بشه برسم به زندگی و به کار بپردازم.
امروز همش به گشتن توی دیوار و سایت های خرید و فروش و جواب دادن تلفن گذشت. تا فردا چه زاید باز

یادداشت روز بیست و دوم

قرار بود رئیس رو برسونم سر کار. صبح زود با هم زدیم بیرون. به ایستگاه بی آر تی که رسیدیم گفتم خلی سرده. با بی آر تی برو. گفت نه. حتما باید منو با موتور ببری. عاشق موتور سواریه. ولی خب صبح خیلی سرد بود و من خیلی نگرانش بودم. وقتی رسوندمش شرکت خودم رفتم تو یه آفتابی نشستم یه بیست دقیقه ای که یخورده گرم بشم. تو این مدت توی دیوار گشتم و قیمت های ماشین رو بررسی کردم. بعد موتور رو آتیش کردم و راه افتادم. کلی نمایندگی و نمایشگاه رفتم. قیمت ها و شرایط فروش رو پرسیدم. زنگ زدم با چند نفر هم مشورت کردم. تا وقت ناهار رفتم خونه. ناهار رو که خوردم با یکی از همکارها و دوستای قدیمی یه دیداری داشتم. یه دو ساعتی با هم وقت گذروندیم و کلی صحبت کردیم. خیلی مفید بود به نظرم و من واقعا نیاز داشتم به گفتگو و مشورت. بعدشم اومدم خونه. سریع ظرفا رو شستم. لباسای روی بند تا زدم گذاشتم تو کمد. برنج و دم کردم و تن ماهی رو هم گذاشتم. رئیس اومد یه سالاد توپ درست کرد. خوردیم و لذت بردیم.

ابهام در زندگی خیلی سخته. این که نمیدونی الان دارم این کارو میکنم چی میشه یا اگه فیلان کار رو بکنم چی میشه. کلا آدمیزاد با ابهام در زندگی و ابهام در آینده خیلی مساله داره. مخصوصا توی جوامعی مثل ما که آینده بسیار بسیار مبهمه. تو از سال دیگه خبر نداری. از اوضاع اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بگیر تا خیلی مسائل دیگه. اینه که یه فکری توی سرت هست و میخوای عملیش کنی، اما اینقدر متغییر ها زیاده که هر لحظه ممکنه یا یه پرانتزی توی مسیر باز کنی یا مجبوری بری پاراگراف بعدی. خلاصه که امروز روز با همه ابهامی که در زندگیم هست مجبورم یه پرانتزی باز کنم. شاید هیچ وقت نتونم این پرانتز رو ببندم و پاراگراف قبلی رو توم کنم اما همینقدر میدونم که الان ناگزیرم. اما دیگه سخت نمیگیرم. بگذریم.

یه کتاب در مورد فروش و مارکتینگ شروع کردم. خیلی جذبم کرد. تقریبا یک سومش رو همین امشب خوندم و نت برداری کردم. فردا تمومش میکنم. چند تا مقاله و ویدئو هم هست باید ببینم. تا فردا چه زاید باز

یاداشت روز بیست و یکم

جمعه روز خانواده ست. تنها روزی که بدون عذاب وجدان میشه راحت بود و ریلس کرد به نظرم. صبح بعد از صرف صبحانه مفصل، با دو تا خانواده دیگه رفتیم اطراف تهران یه روستایی به اسم گرمابدر. محیط بانی بسته بود و نمیذاشت ماشینو بالاتر ببری. دیگه ماشینو گذاشتیم و چایی برداشتیم رفتیم زدیم به دل کوه. یه بیست دقه نیم ساعتی که رفتیم دیگه برف تقریبا تا زانو میومد. یه تخته بزرگ پیدا کردیم و کلی سرسره بازی کردیم. یه آدم برفی قد بلند درست کردیم و یه چایی زدیم. برگشتیم به ماشین ها. آش و سالاد الویه آورده بودیم و خوردیم. و حرکت کردیم به سمت تهران. خیلی ترافیک بود. یه ساعت و نیم ترافیک بود. اما ارزششو داشت واقعا. یه دوش گرفتم و شام رو زدیم. پسر داییم زنگ زد. یه ساعتی با اون تصویری صحبت میکردیم. با رئیس یه خورده حساب کتاب اقتصادی کردیم آخه قصد داریم ماشین رو عوض کنیم. فردا هم که به خاطر آلودگی هوا زوج و فرد از درب منزل هست. منم که فردم. نمیشه ماشین برد بیرون.

روزهای جمعه رو دوست دارم. به خاطر این که عجله توش نیست. همه چی آرومه و کند میگذره. مخصوصا اگه با خانواده و دوستان بگذره که عالیه دیگه. خوشم میاد.

اینم بگم و برم. امروز داشتم یکی از سخنرانی های جردن پترسون رو گوش میدادم. میگفت تنها راهی که در بزرگسالی میشه هوش رو افزایش داد ورزش بدنسازیه. خیلی جمله تاثیر گذاری بود. تنها راه ...

یادداشت روز بیستم

رفتم پلیس ضرب در ده و کارای ماشینو کردم. سریع رفتم پارکینگ ماشینو ترخیص کنم. یه پیرمردی بود که ماشینشو تازه آورده بود. با مسئول پارکینگ داشت بحث می کرد. می گفت که من چرا باید شیرینی بدم به شما. همون صد تومنی که از من گرفتن. من دیدم بحث بالا گرفته رفتم جلو و گفتم پدرجان بیخیال. پولو بده ماشینتو بخوابون. من کلی پارکینگ رفتم. هیچ نمیخوابونن. گفت نه این پول زوره. منم نمیدم. اینم نباید بگیره. خلاصه بحث بالا گرفته بود. من داشتم فکر میکردم کار من درست بود که صد تومن پول زور رو دادم یا این که این آقا داره واسه حقش میجنگه کار درستی میکنه. راستش هنوز هم نمیدونم کار کدوممون درسته. میدونم ها. اما پذیرفتنش سخته. بگذریم

سریع اومدم خونه ناهار رو خوردم. ماشینو بردم کارواش و تعمیرگاه. تا شب هم کار کردم. دوباره رفتم تعمیرگاه. خرید خونه رو انجام دادم و اومدم خونه. امروز دستم به نوشتن نمیره. هی می نویسم و پاک میکنم. به قول شاعر که میگه امروز ذهنم پر است از یک مادیان و کره اش. فردا برات شعری عاشقانه خواهم سرود. منم امروز ذهنم پره از یک پیرمرد که داشت واسه حقش میجنگید. ما هیچ ما نگاه ...

یادداشت روز نوزدهم

صبح که تخم مرغ ها رو آپز کردم دیدم خیلی اشتها ندارم. با خودم گفتم اول برم پلیس ضرب در ده بعد میام از رو حوصله و با اشتها صبحانه رو میزنم بر بدن. قبض پارکینگو دادم به خانمه. گفت که باید یه هفته بگذره. زود اومدی فک کنم! تو دلم گفتم فک کنی!؟ بعد بلند گفتم مطمئنید؟ نمیشه الان کارشو بکنید من هفته دیگه میرم ماشینو میگیرم. خیلی بلد نبود انگار. رفت از یکی دیگه پرسید. گفت نمیشه. منم که حوصله بحث ندارم سریع برگمو گرفتم گازشو گرفتم یه پلیس ضرب در ده دیگه. اونجا یه خانم محترم دیگه ای بود که گفت ببین الان پلاکت بسته هست و هیچ کاری نمیشه کرد. باید هفت روز کاری صبر کنی. منم برگه رو گرفتم اومدم بیرون. گفتم به درک میرم خونه میشینم پای کار. یه هفته با خیال راحت. بعد یادم اومد که راننده های تاکسی های اینترنتی میتونن اعتراض کنن و از این حرفا که شنیده بودم. با خودم گفتم یه سر تا پلیس امنیت برم. بعد گفتم نه میرم و نمیشه و دست از پا جلو تر بر میگردم. خب برگردی چی میشه! حداقل تلاشتو کردی. رضا خواهشن گشادی رو بزار کنار. به این استیصال نسبت به محیط اطراف پایان بده لعنتی. برو اگه شد که هیچی اگه نشد حداقل حسرت نمیخوری که چرا نرفتم. گازشو گرفتم رفتم گیشا. دم در یه پلیس کادری مهربون ترک دیدم. گفتم قارداش اینو چیکار کنم. من راننده هستم. گفت برو از صفحه اول برنامه ت عکس بگیر و پرینت کن و بیا. همون بغل یه حالت سوپر ماکت طوری بود که دوتا دستگاه کپی هم گذاشته بود. گفتم اینو پرینت کن. گفت قبض پارکینگتم بده یه کپی بگیرم. گفتم نه نیازی نیست. گفت که لازمه بده بگیرم. تو دلم گفتم حالا که همه دارن ما رو فشار میدن، تو هم روش. نوش جونت به تو هم میرسه. برگه ها رو گرفتم رفتم بالا گفتم آقا من راننده ام و این داستانا یارو قبول کرد و گفت برو یه کپی از برگ پارکینگت بگیر!!! گفتم دارم و دادم. اوجا بود که یه لحظه از خودم بدم اومد که اون بنده خدا رو به ناحق قضاوت کردم و فکر کردم میخواد فشارم بده. خلاصه که گفت باید حداقل سه روز ماشین بخوابه فردا نه صبح به بعد میتونی ماشینو از پارکینگ تحویل بگیری.

حالم بد بود از این که قضاوت نابجا کردم. دوباره رفتم در اون سوپریه. گفتم یه قهوه بده با یه نوشیدنی خنک. کارت کشیدم. قهوه رو برداشتم و گفتم این نوشیدنی هم برای شما. با تعجب گفت نهههه. من نمیخوام. چرا!!! گفتم برای این که خیلی زحمت می کشی. بخور خستگیت در بره. یه لبخند خیلی باحالی زد و تشکر کرد. احساس بهتری پیدا کردم.
رئیس زنگ زد گفت هوس یه شامی کردم که برای سلامتی خوب نباشه. خسته شدم از این هلثی فود ها. گفتم حله. با من. رفتم پیش دوستم کمی خوش و بش کردیم. مقداری کالباس و پنیر گودا خریدم. اومدم خونه خیلی خسته بودم. داشتم وسوسه میشدم باشگاه رو بندازم برای فردا. اما تنها چیزی که توی دنیا نمیتونم بهش بگم نه همین کار دوست داشتنیه که با لذت انجامش میدم و خیلی حالمو خوب میکنه. قبل باشگاه یه قهوه خوردم و رفتم ترکوندم. مثل همیشه.

یه ساندویچ هست که خیلی رئیس دوست داره. با قارچ و پنیر گودا و کالباس درست میشه. شب براش درست کردم. مشعوف شد.

چند تا درس بزرگ امروز که باس یادم بمونه: اول این که گشاد نباش. تلاشتو برای هر کاری بکن. دوم زود دیگران رو قضاوت نکن. سوم باشگاه همیشه حالتو خوب میکنه. هر چقدر خسته ای و نا نداری مهم نیست. فقط برو

یادداشت روز هجدهم

صبح زود بیدار شدم. سریع بهترین صبحانه دنیا رو ردیف کردم. تخم مرغ آپز با پنیر. ماشین که ندارم و طبق دستور پلیس امنیت توقیف شده بنابراین مجبور شدم با موتور برم. سر صبح کلی گشتم دستکش هامو پیدا کنم. کلی لباس گرم پوشیدم. تنها اشتباهی که کردم این بود که کلاه کاسکت نذاشتم و کلاه بافتنی پوشیدم. رو موتور همه جام گرم بود جز صورتم. البته فقط 5 دقه اولش سخته. بعدش که یخورده بیشتر میری تقریبا بی حس میشه. گازشو گرفتم. یه ده دقیقه ای زود رسیدم. یه کوچه پایین تر وایسادم. صورتمو تو آیینه موتو نگاه کردم. سرخ شده بود مثل لبو و پف کرده بود. دستامو از تو دستکش درآوردم و گذاشتم روی صورتم تا یخورده قیافم درست بشه. بعد توی دلم گفتم من که اینجا هم به دلم نیست و اینجا هم تن به کار نمیدم پس چرا باید نگران قیافم باشم. متور رو قفل کردم و رفتم داخل. یه مصاحبه کوتاه با مدیر اچ آر داشتم. گفت که مصاحبه بعد با مدیر لجستیک انجام میشه. ایشون دو روز در هفته میان شرکت. منظورش این بود که یه روز دیگه باید بیای اونم تو ره ببینه. خیلی حال نکردم با سیستمشون و نوع فعالیتشون. محل شرکت هم جاییه که حتما باید یا با ماشین بری یا موتور. خلاصه کلی دلیل دارم که مصاحبه دوم رو نرم و یه دروغی سر هم کنم.

سریع برگشتم خونه سرما از صورتم به تمام بدنم رسوخ کرده بود. با لباس رفتم زیر پتو. یخورده که گرم شدم چشام سنگین شد. خوابیدم. بیدار شدم نهار خوردم و نشستم پای ویدئوهام. عصری هم یه مطلبی افتاد روی مخم و حدود چند ساعت توی یوتیوب داشتم آموزش اونو نگاه میکردم.

خواب ظهر کار دستم داده. انگار نه انگار که ساعت از دو گذشته. صبح باید برم پلیس ضرب در ده کارای ماشینو بکنم.

یادداشت روز هفدهم

باز خواب های بد. توی خواب داشتم دعوا می کردم. این دعوا های توی خواب کی میخواد تموم بشه من نمیدونم. کاش اونقدر پول میداشتم میتونستم جلسات روانشناسیمو ادامه بدم. با حال خیلی بدی بیدار شدم. اصلا نمیتونستم از جام پاشم. یه ساعتی سقفو نگاه کردم تا آروم شدم. یه قهوه سنگین درست کردم و نشستم پای سیستم. یه چند ساعتی بک تست گرفتم. چند ساعت هم ویدئو آموزشی دیدم. چند ساعت هم توی یوتیوب گشتم. رئیس اومد. با هم شام خوردیم و یه فیلم دیدیم. برای فردا دعوت به مصاحبه شدم. تا فردا چه زاید باز ...

یادداشت روز شانزدهم

یادم نیست کجا اما یه جایی خوندم که میگفت آدم بیشتر حسرت کارایی که نکرده رو میخوره تا کاری که کرده و نتیجه دلخواه نرسیده واسه همین امروز خیلی مصمم بودم که حتما برم و حداقل نصف پارکینگ هایی که معرفی کردن رو سر بزنم اونوقت اگه جای خالی نداشتن برم بدم به همون آقا اخمو بد اخلاق جرثقیلی که ماشینو ببره. اینطوری حداقل میگفتم من تلاشمو کردم و پارکینگ خالی پیدا نکردم. دیگه حسرتی در کار نیست. این جمله به نظرم خیلی میتونه به زندگی معنا بده و باعث بشه تلاش آدم زیاد بشه. معنیشم همینه دیگه. میگه تلاشتو بکن. اگه شد که هیچی. اگرم نشد هی با خودت نمیگی کاش یه تلاشی میکردم.

رفتم پارکینگ اول جا نداشت، دوم جا نداشت، سومی بسته بود، چهارمی گفت ما دیگه پذیرش نمیکنیم. اما دو تا پارکینگو گفت ببر اونجاها معمولا خوب پذیرش میکنن. اونسر تهرون بود. سریع گازشو گرفتم. به پسر جوونی که دم در ایستاده بود گفتم ماشینو آوردم بخوابونم. چیکار کنم!؟ گفت ماشینت کدومه؟ گفتم اون سفیده که اون بیرون پارک کردم. به بهونه این که میخواست ماشینو ببینه یکم خودشو از دفتر اصلی دور کرد و گفت اشکانی نداره. یه شیرینی به من میدی و من ماشینتو میخوابونم. یه لبخند ریزی هم زد. دندوناشو لمینت کرده بود. با خودم گفتم همین پولای زور رو گرفتی که تونستی دندونا رو لمینت کنی دیگه!! سریع دو تا فحش آبدار به خودم دادم و گفتم تو که قاضی نیست لعنتی پس چرا زر میزنی! سریع رفتم ماشینو آوردم. خودش اطلاعات رو ثبت کرد و برگه رو داد دستم. گفتم نقد ندارم چقدر بزنم گفت هر چی دوست داری. منم براش صد تومن کارت به کارت کردم. او راضی، منم راضی. تمام شد. به همین راحتی.

سوار مترو شدم. از اول خط که سوار شدم خوابیدم تا ایستگاه نزدیک خونه. خیلی چسبید. از قدیم خوابیدن توی مترو رو دسوت داشتم. رسیدم خونه و نشستم پای چات. تمام معاملات یک سال گذشته رو بررسی کردم. کلی نکته برداری کردم. اشتباهات و نقاط قوت رو یاداشت کردم. آخه قرار بود شب با فرهاد یه جلسه داشته باشیم. لابلاش ناهار مفصلی خوردم. آخه قرار بود باشگاه هم برم. قهوه قبل باشگاه رو زدم و رفتم باشگاه. بعد از یازده روز. باشگاه جاییه که خیلی حس خوبی به من میده. بی نهایت لذت می برم. یه مدت به خاطر مریضی نتونستم برم اما امروز رفتم و ترکوندم.

حدود سه ساعت با فرهاد جلسه آنلاین داشتیم. نتیجه این شد که تغییرات جزئی توی استراتژی و مدیریت ریسک دادیم. بازدهی پارسال خیلی کم بود. امیدوارم با این روش بازدهی بهتر و بیشتری داشته باشیم.

ساعت خوابمو باید دو ساعت بکشم عقب تر. یعنی دو ساعت زودتر بخوابم. امشب ملاتونین رو زدم. تا فردا صبح زود و سر حال بیدار شم. زمان کم است و کار بسیار

یادداشت روز پانزدهم

برای بار پنجم پیامک اومده که توی ماشین حجاب رو رعایت نکردین. هر چه زودتر ماشین رو به پارکینگ های اعلام شده ببرین. ما هم گفتیم چشم. صبح بلند شدم رفتم دو تا از آدرس هایی که اعلام کردن اصلا پارکینگ نبود. جابجا شده بودن. یکیشون یک آقای اخموی بد اخلاق از نیسان یدک کش اش پیاده شد و گفت جا نداریم تازه سیستم هم قطعه. برو یه پارکینگ دیگه. رفتم پلیس ضرب در ده. میپرسم که باید چیکار کنم. گفت برو کلانتری و بگو نامه بدن اونوقت میتونی ماشینتو بخوابونی. رفتم کلانتری میگم اومدم نامه بدین. میگه برو پیش آقای فیلانی. رفتم اتاق آقای فیلانی بسته بود. از همکاراش میپرسم کی میاد میگن نمیدونیم ولی میاد. یه ساعتی نشستم. دیدم نیومد. رفتم خونه نهار خوردم. برگشتم رفتم. بازم در اتاق آقای فیلانی بسته بود. از یه آقا پلیس مهربون اونجا پرسیدم چیکار کنم، گفت برو پیش آقای بهمانی، رئیس کلانتری. رفتم پیش آقای بهمانی میگم سلام. یه نامه بدین ماشینو ببرم بخوابونم. گفت برو دم در الان جرثقیل میاد اون دنا رو ببره بگو ماشین تو رو هم ببره. گفتم نمیشه من خودم ببرم. گفت با همون راننده جرثقیل صحبت کن. رفتم بیرون کلانتری منتظر شدم تا آقای جرثقیلی بیاد. یه ساعتی طول کشید تا اومد. دیدم همون آقا اخمو بداخلاقست که صبح دم اون پارکینگ دیدم. گفتم ماشین منم میبری. گفت بله چرا نبرم. یک و چهار صد پونصد. گفتم میشه خودم بیارم؟ گفت نه اگه نگران ماشینتی راننده میاد میبره دو تومن. گفتم خودم بیارم چی؟ گفت نمیشه دیگه جا نداریم!!!
به حماقت خودم خندیدیم و گازشو گرفتم پلیس امنیت اخلاقی گیشا. گفتم اونجا حتما یا نامه میدن یا جواب درست میدن یا راهنمایی درست میکنن. دو تا بنر بزرگ رو دیوارش زده بودن. آدرس همون پارکینگا بود. رفتم در زدم. یه سرباز نحیفی از پنجره ی کوچیکی که توی در بود جواب داد: تعطیله کارت چیه. توضیح دادم. گفت باید ببری کلانتری. نمیشه خودت ببری. گفتم یه کادری صدا کن بیاد باهاش حرف بزنم. آخه تو پیامکی که فرستادن چیز دیگه ای نوشته. نوشته ماشینو خودتون ببرین. چرا بدم چرثقیل ببره کلی هم پول بدم!؟ کادری اومد. گفت نه خودت میتونی ببری. گفتم صبح بردم دوتا پارکینگ گفتن جا نداریم. گفت که خب برو همشونو برو بالاخره یکی خالی پیدا میشه. حالا بماند که آدرس هر کدوم از پارکینگا کلی از هم فاصله داره. بماند که معلوم نیست کدومشون راست میگن کدومشن دروغ. اینا که چیزی نیست. بماند که من خودم موهام بلنده و دوبارشو به خاطر موهای بلند خودم زدن. فکر کردن من خانم هستم. بماند که من راننده تاکسی های اینترنتی هستم و مسافرم حجاب نداشته. بنماند که من اصلا مسافرامو نگاه نمیکنم چه برسه بخوام به خودم اجازه بدم و بهشون بگم حجابتو رعایت کن. گویا کاری نمیشه کرد جز صبر. مثبت بخوام نگاه کنم میگم تمرین خوبیه که تاب آوریمو افزایش بدم. الان دارم اینو میگم ها. ظهر ذهنم از ملغمه ی احساس های گوناگون در حال متلاشی شدن بود. فردا دوباره چند تا پارکینگ میرم اگر نشد فک کنم باید با همون آقا اخمو بداخلاصه صلح کنم. بگذریم.

ساعت حدود چهار عصر بود. انرژیم تموم شده بود. یه قهوه گرفتم و گفتم امشب رو کار میکنم تا فردا چه زاید باز. شروع کردم یا هو از تو مدد. توی یه سرویس یه پیرمرد محترمی جلو نشست و بردمش عباس آباد. کلی خوش و بش کردیم. پیاده شد دیدم گوشیشو جا گذاشته. پیاده شدم دویدم اینور و اونور. جیم شده بود لامصب. یه ربعی وایسادم گفتم الانه که بفهمه گوشیش نیست و زنگ میزنه. دیدم نه خبری نشد. گوشی رو گرفتم دستم بهش یه نگاهی کردم در حالی که داشتم پوزخند میزدم گفتم : هه مارو با این چندرقاز امتحان میکنی! من وقتی مدیر انبار دارویی بودم چشم رو یک میلیارد بستم این که دیگه آخه هه هه. همینطوری داشتم مغرور با خودم حال میکردم یادم اومد از اون داستان که تو کتاب مسلمون هاست. فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ. إِلَّا إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ. غرور!!! غرور!!! غرور!!! یهو تمام فیلم وکیل مدافع شیطان از جلو چشمم گذشت. رضا تو کی اینقدر مغرور شدی لعنتی! خدایا هیچ وقت منو با پول امتحان نکن. اشتباه کردم.

مسافر بعدی رو گرفتم و داشتم می بردم که پرمرده زنگ زد. واسه دو ساعت بعدش قرار گذاشم و بردم بهش دادم. دم در خونش خیلی معطلم کرد. نگم که به چه بد بختی پیداش کردم. به زور پنجاه تومن تو جیبم گذاشت گفت راضی باش. گفت حواس ندارم دیگه. گفتم عوض دل بزرگی داری.

دوستم دو تا اسپیکر خریده بود. باید میرفتم تست میکردم و براش میبردم. سریع گازشو گرفتم خیلی دیر شده بود. اسپیکر ها رو گرفتم و رفتم غرب در مغازش. سریع سر هم کردیم و تست گرفتیم. ساعت حدودا ده و نیم بود. یه دمنوش مشتی بهم داد که خیلی بهش نیاز داشتم و خیلی بهم چسبید. کمی خوش و بش کردیم. خستگی کل روز از تنم رفت.

گازشو گرفتم اومدم خونه. الان که دارم اینو مینویسم ساعت از یک گذشته. امیدوارم بتونم صبح زود بیدار شم.

یادداشت روز چهاردهم

شب سردی رو پشت سر گذاشتم. خونه باجناقم خیلی سرد بود. اما صبح به گرمی و با روی بسیار خوش با ما برخورد شد. هیچ چیز به اندازه روی باز و خوش، حال منو خوب نمی کنه. کلا باجناقمو خیلی دوست دارم. باورم نمیشه خواهر خانمم برام تخم مرغ آپز درست کرد با مقدار زیادی پنیر خوردم. بهترین صبحانه دنیا. ناهار رفتیم خونه پدر باجناقم. بسیار بسیار انسان دوست داشتنی. به خاطر من آبگوشت درست کرده بودند. در حد خفگی خوردم. کرج خیلی خوش گذشت. بعد ناهار راهی تهران شدیم. من عصر حدود چهار ساعتی رفتم سر کار. به خاطر این که فردا میخوام ماشینو ببرم بخوابونم. به دلیل کشف حجاب پنج بار اخطار اومده. دیگه خودم فردا قرار شد ببرم. شب یه فیلم با رئیس دیدیم و شام خوردیم. یه لوبیا پلو با مرغ درست کرده بود که نگم. واقعا دست پخت هیچکس به خوبی همسرم نیست. همسر!!! نه واقعا حق مطلب رو ادا نمی کنه. به خاطر این که از من خیلی سرتر و بالا تره.همون رئیس بهتره. بعدن یه پست مفصل در این زمینه خواهم نوشت. بگذریم. بعد از فیلم نشستم پای سیستم. اولین معامله سال 2025 رو باز کردم. آخرین معامله سال قبل که سود شد امیدوارم اینم سود بشه که یخورده امید و انگیزه بره بالاتر. سایت های کاریابی رو یخورده بررسی کردم. یدونه رزومه فرستادم. ساعت از یک گذشت. این هفته دوباره میخوام خوابو تنظیم کنم. فردا هم میرم باشگاه بعد از ده روز. از این بابت در پوست خودم نمیگنجم.